خط قرمز 18+

اگر سن شما زیر18سال هستید این وبلاگ را ترک کنید...

خط قرمز 18+

اگر سن شما زیر18سال هستید این وبلاگ را ترک کنید...

نگاه


به او نگاه کرد قلبش فرو ریخت . چه زود تمام آرزوهایشان به پایان رسیده بود.چقدر زود به پاییز تنهایی تزدیک می شد.یک ماه دیگر سومین سالی می شد که باهم ازدواج کرده بودن سومین سالی که برای سی سال خوشبختی شان نقشه کشیده بودند.

تصمیم داشت برای سالگرد ازدواج شان با هم به اروپا بروند.همه چیزهایی را که دوست داشت می خواست برای او تهیه کند.می خواست او را تا آنجا که می شود شاد نکه دارد.در پیاده رو قدم می زد وبا صدای بلند اشک می ریخت.حالا دکتر با دیدن آزمایشات و عکسبرداری ها حرف آخر را زده بود.

باید همسرتان را پیوند بزنند.دیگر با این وضعیت کبدش......

بقیه حرفهای دکتر را نمی فهمید.باورش نمیشد.

اگر کبدی پیدا نشود؟

دکتر نگاهش کرده بود.

حتما پیدا می شود این طور نگویید خدا بزرگ است.این را می دانست خدا بزرگ است ولی.........

همسرش چند بار تلفن زده بود ولی او توان جواب دادن نداشت. نمی توانست به او بگویید که ماندنش موقتی است. دیر وقت بود که به خانه رسیده بود . همسرش با حالی زار به خواب رفته بود که به خانه رسیده بود.صدای ناله هایش را می شنوید دوباره اشک هایش جاری مس شدند.داروهایی را که دکتر تهیه کرده بود کنار همسرش گذاشت. صبح که می شد به بهانه رفتن سر کار از خانه بیرون میزد. همه همکاران اداره می دانستندچقدر دل شکسته وتنهاست. همه ملاحظه اش را می کردند.خورشید که طلوع می کرد قلبش فرو می رخت.یک روز همسرش به خط پایان نزدیکتر می شد. دیگر چشمان زن فروغ همیشگی را نداشت .انگار خودش هم فهمیده بود که....... چند روز بیشتر نمانده بود.رنگ سیاهی بر وجودش سایه انداخته بود.چقدر سخت بود که ذره ذره نابود شدن عزیزش را می دید. تلفن همراهش برای بار سوم زنگ می خورد .حوصله حرف زدن نداشت آن هم با یک آدم ناشناس با بی میلی گوشی را برداشت.

بفرمایید. باورش نمی شد وبلند اشک می ریخت.همسرش را باید برای پیوند به اتاق عمل میبرد ...چقدر خدا بزرگ و نزدیک است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد